چرا دین ؟(قسمت اول)

 

سؤ الى که امروزه اذهان بسیارى از مردم را به خود مشغول کرده است و بحث هاى زیادى را در حوزه هاى مختلف فکرى ، ایجاد نموده این است که آیا با پیشرفت جوامع بشرى در عصر تکنولوژى که منجر به شکوفایى غیر قابل تصور علم و دانش شده است باز هم نیازى به دین در زندگى وجود دارد؟ اصولا دین به کدام بخش از نیازهاى آدمى پاسخ مى گوید و جه مشکلاتى را در زندگى انسان ، مرتفع مى سازد؟
و در نهایت اینکه آیا جوامع غربى ، نمونه ى انسانها و جوامع رشد یافته نیستند که اکنون دیگر نیازى به دین در زندگى خود احساس نمى کنند و نقش آن را عملا از زندگانى خود حذف کرده ، در قالبهاى خشک و کم رنگ طردش ساخته اند؟
این قبیل شبهات سؤ ال گونه غالبا از طرف کسانى که در عصر ماشین و تکنولوژى دین را به عنوان عنصرى ناهماهنگ در زندگى مى انگارند مطرح مى شود، که تجربه غرب در این باره و گریز این تمدن از دامان مسیحیت به آغوش طبیعیت در قالب رنسانس ، همواره شاهد مدعاى آنان مى باشد و به عنوان نمونه مطرح مى گردد.
آنان زندگانى غربى را به عنوان مطلوب ترین نوع زندگى بشرى که بدون دغدغه هاى مذهبى به سیرر تکاملى خویش ادامه مى دهد معرفى مى نماید و با تمام قوا، نسبت به تبلیغ آن اهتمام مى ورزند، که متاءسفانه در بین جوامع مسلمان کم نیستند کسانى که تحت تاءثیر این تبلیغات وسیع ، شیفته ى غرب و تمدن غربى گشته اند و همسو و همصدا با مبلغان غربى به هجمه اى وسیع ، علیه دین پرداخته اند. این قبیل افراد که ظاهر قضیه را مى نگرند با یک قیاس سطحى و نا درست - مقایسه اسلام و مسیحیت و نیز جهان اسلام و غرب - خواه ناخواه دچار نوعى دین گریزى مى شوند که یکى از اصلى ترین عوامل کم رنگ شدن باورهاى مذهبى در بین مردم چنین دیدگاهى مى باشد.
بنده بر این باورم تا زمانى که این پندار موهوم و این ذهنیت غلط از بین نرفته باشد، هر سخنى در باب مذهب و دین و تعالیم مذهبى ، کم اثر خواهد بود؛از همین رو در بخش نخست با برسى سیر تاریخى تمدن غربى و نیز تحلیل جایگاه کنونى آن در تمدن بشرى ، به رد ادعاهاى واهى طرفداران انزواى دین خواهیم پرداخت و با استناد به سخنان اندیشه مندان غربى ، وضعیت حال حاضر این جوامع را ارزیابى خواهیم نمود.
فرصت اندک و توانایى ناچیز حقیر در شرح و بسط موضوع از مواردى است که خود، به آن معترف بوده و از باب ناریایى هاى قلم از ارباب نظر، پوزش ‍ مى خواهم .
به هر حال :
متحد نقشى ندارد،این سرا
تاکه مثلى وانمایم ، مر تو را
هم مثال ناقصى ، مى آورم
تا زحیرانى ، خرد را، وارهما

دین گریزى در نگرش تاریخى
با سپرى شدن دوران مخوف قرون وسطى (2)و آغاز رونسانس ، غرب که روزگارى تلخ و دورانى سیاه را با سلطه کلیسا تحت عنوان دین ، تجربه کرده بود و تنفر شدیدى نسبت به کلیسا و زمامداران آن در دل داشت شروع به پى ریزى تمدنى جدا از مسیحیت و اندیشه دینى کرد که به نحوه ملایمى از حرکت هاى آزیخواهانه نهضت اصلاح دین ، آغاز شده ، با استمداد و یارى گرفتن از توفیقات پروتستانیزم ، قوت یافته ، در اومانیسم غرب ، متبلور شد و در عصر روشنگرى یعنى قرن هیجدهم و استیلاى قطعى عقل بر هستى شناسى غربى به اوج خود رسید.
وقوع انقلاب بزرگ علمى - صنعتى در این قرن که اساسا مولود ضرورى همان گسستگى از دین ، وانمود مى شد، غربى را که این گونه از دین گسسته بود به نیرومندترین تمدن غیر دینى تاریخ ،بدل کرد.
ترویج علم به معنى مادى و جهان آگاهى آن توسط افرادى چون «فرانسیس بیکن » در برابر دین و خودآگاهى ، اصالت بخشیدن به حس و تبلیغ و تشریح جهان محسوس و مادى و پرهیز دادن از تاءمل در باب هر آنچه علم و تجربه را ساحت آن راهى نیست ، رودرروى هم قرار دادن علم و دین ، محدود نمودن زندگى و حیات به همین چار چوب مادى و طبیعى در قالب مکاتب مختلف فلسفى و طغیان علیه مفاهیم و ارزشهاى معنوى که دین ، مدعى تبلیغ و بسط آن بود، از عمده فعالیت هاى صورت گرفته در غرب براى انزواى دین و طرد آن از زندگى افراد و نهایتا غرق ساختن آنان در دریاى متلاطم زندگانى مادى و طبیعى بود.
همان گونه که ذکر شد این گریز از دین و گرایش به دنیا، با رنسانس و انقلاب علمى - صنعتى ، تواءم گردید که همین عمر موجب پیشرفت روز افزون این جوامع در زمینه مختلف صنعتى و علمى شد و این همان وعده اى است که خداوند در این باره مطرح مى فرماید: «کسانى که طالب زندگى پر عیش و رفاه مادى هستند و نیز جویاى زینت و شهوات دنیوى ، ما مزد سعى آن ها را در کار دنیا کامل مى دهیم و هیچ از اجر عملشان کم نخواهد شد؛ ولى هم اینان هستند که دیگر در آخرت نصیبى جز آتش دوزخ ندارند و همه افکار عملشان در راه دنیا پس از مرگ ضایع و باطل مى گردد.»(هود- 15 - 16)
«نیچه »که اندیشه مندى در همین عصر و متفکرى قد علم کرده در برابر مسیحیت است ، تمامى ارزش ها و مفاهیم بدیهى اخلاقى و معنوى را زیر سؤ ال برده ، مى گوید: «باید راءفت و رقت قلب را دور انداخت ؛ راءفت از عجز است ، فروتنى و فرمانبردارى فرومایگى است ، حلم و حصوله و عفو و اغماض از بى همتى و سستى است ...نفس کشتن چرا؟! باید نفس را پرورد،غیر پرستى چیست ؟ خود را باید خواست و خود را باید پرستید و ضعیف و ناتوان را باید رها کرد تا بمیرد.»
(3)و بدین ترتیب در این دوره ، امانیسم غربى به عنوان عکس العملى تند در قبال حقارت تحمیل شده بر انسان ها در قرون وسطى تولد یافت .
نگاهى گذرا به تاریخ قرون وسطى ، علت تنفر شدید غرب از کلیسارا روشن مى سازد. کشیشان مسیحى به عنوان متصدیان کلیسا و روحانیان دین مسیحیت به اسم دین و مذهب ، به چنان اعمال شرم آورى دست یازیدند که خود به خود موجبات انزجار و نفرت مردم را فراهم آورد.
ویل دورانت در این باره مى نویسد: «پاپ ها از قرن نهم به بعد چنان اسیر اشرافیت حسود بودند که هیچ گونه قدرتى در مناصب و آیین خود نمى توانستند نشان دهند...پس از این حوادث ، مسند پاپى چندین سال ملعبه دست مردانى شد رشوه گیر، جنایتکار،یا افرادى که زنان اشرافى و بى بند و بار به آن ها دلباخته بودند. در این دوران ، اشراف اسقف ها را مى خریدند و مقام پاپى را مى فروختند . (4)
از قرن یازده میلادى به بعد که کلیسا با انجام اصلاحاتى در درون خود توانست به اوضاع آشفته ى خویش سر و سامان بدهد، کشیشان مسیحى شروع به کسب قدرت کرده در دوران اینوسان سوم دیگر قدرت روحانیت کلیسا، حد و مرزى نداشت در این دوران فروش آمرزش گناهان توسط، کلیسا که نه تنها شامل گناهان گذشته مى شد، بلکه گناهان آینده را نیز با پول مى آمرزیدند از جمله منابع درآمد کلیسا بود که به اسم دین صورت مى پذیرفت .
اما وقیحانه ترین عمل کلیسا در قرون وسطى تشکیل محکمه ى تفتیش ‍ عقاید یا انگیز سیون براى حفظ منافع خود و جلوگیرى از پیشرفت و بیدارى مردم و ممانعت از بسط و توسعه ى علوم جدید توسط، دانشمندان اروپا که اکثر آنها را از دانشمندان اسلامى به عاریت گرفته بودند به وسیله اى گریگورى نهم در سال 1231 میلادى بود که بر خلاف هر عقل سلیم و منطق انسانى است در این دوره مردمان زیادى به جرم فکر کردن و تخطى از فرمان پاپ به دار آویخته شدند و یا در سیاهچال زندانى گردیدند که به قول یکى از مورخان تعداد آن افراد در این دوره به پنج میلیون نفر مى رسید و یا به عبارتى دیگر از سال 1481 تا 1499 میلادى ، یعنى در طول هیجده سال بنا به دستور آن دیوان 10220 نفر را زنده زنده سوزاندند، 6860 نفر را تکه تکه کردند و 67023 نفر را به قدرى شکنجه دادند که نابود شدند . (5)
واقعیت آن است که مبناى جنایات ارباب کلیسا در قرون وسطى براى مقابله با علم و دانش قسمت هایى تحریفى عهد عتیق (تورات )مى باشد که ریشه هاى اصلى حرکت ها و عکس العمل هاى این گونه همان است که در عهد عتیق (سفر پیدایش ) آمده است : در باب دوم آیه ى 16 و 17 سفر پیدایش درباره ى آدم و بهشت و شجره ى ممنوعه چنین آمده است : خداوند، آدم را امر فرموده گفت : از همه ى درختان باغ ، بى ممانعت ، بخور، اما از درخت معرفت نیک و بد زنهار مخورى ، زیرا روزى که از آن بخورى هر آینه خواهى مرد .سپس در آیات 1-8 از باب سوم ، سخن از فریب مار به میان مى آید که هوا را وا مى دارد تا از میوه آن درخت تناول نماید؛ آن گاه در آیه 23 از همین باب مى گوید:«و خداوند خدا گفت : همان انسان مثل یکى از ما شده است که عارف نیک و بد گردیده . اینک مبادا دست خود را دراز کند و از درخت حیات نیز گرفته و تا به ابد زنده بماند!؟»حال طبق این برداشت ، امر خداوند به انسان (دین ) این است که آدمى از شجره ممنوعه آگاهى نخورد و به دنبال علم و عقل (همان شیطان وسوسه گر) نباشد. این برداشت و دیدگاه - که مغایر هر عقل سلیم و منطق صحیح انسانى است - خود مبناى انزجار و تنفر انسان را فراهم مى آورد.
به هر حال هدف از بیان این مطالب ، اشاره اى گذرا به فجایع انجام یافته در قرون وسطى توسط ارباب کلیسا و به اسم دین و مذهب بود تا از این طریق ریشه هاى تنفر غرب از مسیحیت قرون وسطایى آشکار گردد.

دین یا کلیسا؟!
همان گونه که اشاره شد اساس دین گریزى غرب در دوران رنسانس ، ریشه در قرون وسطى و حکومت مخوف و خشن کلیسا داشت که نهایتا این تنفر از کلیسا و مسیحیت قرون وسطایى - با تسامحى نابخشودنى - جاى خود را به تنفر از دین داد.
بسیارى از اندیشمندان که بعدها به عنوان چهره هاى ضد دینى تبلیغ و معرفى شدند در واقع مخالف و منتقد کلیسا بودند، نه دین .
به عنوان نمونه «ارنست کاسیرر»از قول «ولتر»نقل مى کند که : مبارزه اش ‍ نه با ایمان ، بلکه با خرافات ، نه با دین بلکه با کلیساست ؛ ولى نسل بعدى که ولتر را رهبر معنوى خود مى شناخت دیگر به این تمایز، توجهى نداشت . نویسندگان دائره المعارف فرانسه به دین و ادعاهاى آن درباره درستى حقیقت ، اعلان جنگ مى دهند. آن ها نه تنها دین را به این متهم مى کنند که همواره مانعى بر سر راه پیشرفت عقلى انسان بوده است ، بلکه معتقد بودند دین از استقرار اخلاقى راستین و نظام اجتماعى و سیاسى عادلانه نیز ناتوان بوده است .
(6)متفکرانى چون «تایلور»و «اسپنسر»، مذهب را مولود جهل دانسته . مبنا و منشا آن را جهالت آدمى پنداشتند که با زایل شدن این جهل ، دیگر نیازى به دین نخواهد بود.و افراد دیگرى هم چون «ماکس »و «مولر»، دین را ناشى از ضعف و زبونى و ترس دانستند.
در نهایت با یک جایگزینى غلط و نادرست ، مبارزه با کلیسا و خرافات تبدیل به مبارزه با دین و مذهب گردید:
عقل و ایمان را، از این قول جهول
مى خرد با ملک دنیا، دیو و غول

خود گریزى
اما باید توجه داشت لازمه چنین دین گریزى در هوله اول ، گریز از خود است که براى این منظور، سردمداران جوامع غربى - به معناى اربابان فکرى این جوامع - همواره بر آنند تا با خالى ساختن افراد از هویت شان و نیز با دیگر ساختن بیش از پیش آن ها با مظاهر ماشینیزیم هر گونه مجالى براى اندیشیدن را که منجر به آشکار شدن پوچى و بى هدفى زندگى مادى مى شود از آنان سلب نماید. آنان مى داند فراغت از محیط پر التهاب جامعه و رجوع به خویشتن خویش در خلوت تنهایى موجب بروز سؤ الات حساس بسیارى مى گردد که همین امر، فرد را به چالشى وسیع براى یافتن جوابى قانع کننده وا مى دارد و حال آن که این جست و جو همه بنیان هاى پوچ زندگى روزمره مادى را در هم مى شکند و عاقبت ، او را یا به دامان نیهیلیزم و پوچى مى کشاند و یا آن که او را به ساحت دین ، رهنمون مى شود.
نقش اگر خود، نقش سلطان یا غنى ست
صورت است ، از جان بى چاشنى ست
زینت او، از براى دیگران
باز کرده ، بیهده ، چشم و دهان
اى تو در پیکار، خود را باخته !
دیگران را تو، زخود، نشناخته !
یک زمان ، تنها بمانى ، تو زخلق
در غم و اندیشه مانى ، تابه حلق !

«مهاتماگاندى »رهبر فقید هند با اشاره به این نکته ، این جنبه از زندگى غربى را چنین به نقد مى کشد:«غربى به کارهاى بزرگى قادر است که ملل دیگر، آن را در قدرت خدا مى دانند؛لیکن غربى از یک چیز عاجز است و آن تاءمل در باطن خویش است . تنها این موضوع براى پوچى درخشندگى کاذب تمدن غربى ، کافى است .
تمدن غربى اگر غریبان را مبتلا به خوردن مشروب و توجه شدید به اعمال جنسى نموده است به خاطر این است که غربى به جاى خویشتن جویى در پى فراموشى و بیهودگى است ...وقتى انسان روح خود را از دست بدهد فتح دنیا به چه درد او مى خورد؟!»
امروزه «سردمداران نظام سرمایه دارى و تکنولوژى مدرن ، به سرکردگى آمریکا تحت تاثیر ابعاد تمدن و وجود بشر معاصر هستند و از این طریق در صدد تنزل وجود آدمى از ساحت موجودى متفکر، خلاق و آفریننده ، که مى تواند با سلطه هر امر ضد انسانى مخالف ورزد و علیه آن بشورد، به ساحت و جایگاه موجودى ماشینى و فاقد تفکر، اراده و ابتکار - که در واقع همانند روبات هاى خدمتگذار وظیفه اى جز اطاعت از صاحبان و تنظیم کنندگان زندگى و بلکه وجود خود ندارند - مى باشند، تا در نظام بشرى در اردوگاه هاى فرا صنعتى آینده ، هم چون میلیاردها مورچه مطیع در موقع لزوم شکننده و نابود شونده به تکثیر مدرن ترین محصولات تکنولژیک ، و خدمتگذارى به اربابان جهانى و فرا ملیتى خود مجبور گردند...در جهان امروز و آینده سردمداران نظام سرمایه و زور، در صدد مسخ کامل وجود انسان ها از طریق نابود سازى قدرت اندیشه و قوه تعقل در آن ها مى باشند، تا آدمى دیگر قادر به اندیشه و هیچ گونه واکنش عاطفى و احساسى که همه ریشه در بنیاد معنوى و انسانى وجود او دارند نباشند. و البته آن ها به خوبى مى دانند که لازمه این امر، قطع ارتباط انسان ها با گذشته و سابقه اعتقادى و فرهنگى و روانى آن هاست تا در سایه آن همواره همانند روبات هاى خدمتگذار به موجوداتى کاملا مکانیکى و ماشینى مبدل شوند؛که وظیفه جز اطاعت و ابراز واکنش هاى از پیش تعیین شده نداشته باشند.»
اما به رغم همه این تلاش ها از آن جا که خداجویى و حقیقت طلبى ، ریشه درفطرت آدمى دارد یک انسان غربى هر گاه مجالى براى اندیشیدن مى یابد به جست و جوى خود مى پردازد و سعى در روشن نمودن هدف زندگى خویش مى نماید و از همین جاست که طغیان هاى فردى ، علیه افکار پوچ مادى و دهرى ، شروع مى شود.

به دنبال پاسخ !
انسان «روشنفکر » غربى که نمى خواهد در منجلاب روزمرگى و پوچى و بیهودگى غرق شود، سعى مى نماید که خود را از محیط پست و بى هدف خود خارج سازد. او نمى تواتند با تمسک به دین آمیخته با خرافات مسیحیت خود را فریب دهد و با اتکا به آن خویشتن را وارهاند.
او جوابى براى سؤ ال هاى سرنوشت ساز خویش از بطن دین نمى یابد؛ و لذا ماءیوسانه در دل مکاتب مدعى غربى ، دست و پا مى زند و در پى جوابى قانع کننده مى گردد، تا شاید گم شده خود را از بطن فلسفه هاى غربى بیابد. ازطرف دیگر، مکاتب فلسفى که ساخته ذهن ناقص بشرى است به هیچ وجه نمى تواند او را قانع کرده و توجیه نماید؛ و لذا انسان خود را موجودى متحیر و سر گشته در دنیا احساس مى نماید و احساس پوچى ، چون خوره اى در اندیشه او رخنه مى کند و نیهیلیسم با زندگى او عجین گردیده و دنیایى سیاه و تاریک براى او ترسیم مى نماید که اگر دست آویزى محکم و متین و راهى مطمئن براى خویش نیابد و جواب سؤ الات اساسى خود را پیدا ننماید، خود کشى و انتحار، تنها راهى است که براى گریز از توهمات خوفناک خود مى یابد. آمار رو به تزاید خود کشى ها در جوامع غربى در حین رفاه مادى ، شاهدى است بر این مدعا.
هست آسان ، مرگ ، بر جان خران
که ندارد، آب جان جاودان
چون ندارد جان جاویدان ، شقى ست
جراءت او بر اجل ، از احمقى ست (7)

«گوته »شاعر نامدار آلمانى که خود از متفکران بزرگ غربى است در ترسیم شخصیت یکى از داستان هاى خود به نام «فاووست »در واقع او را به عنوان سمبل بشریت جدیدى که از دل رنسانس پدید آمده ، خلق نموده است که توجه به محتوى این داستان ، بیانى ظریف از اوضاع روحى افراد جوامع غربى خواهد بود.
«فاووست ، گونه تجسم بشریتى است که با فروش روح خود به شیطان در جست و جوى قدرت و اقتدار مطلق برآمده است . در قرن شانزده بشریتى جدید در غرب ، متولد مى شود که حوالت تاریخى او اسارت در نفسانیت است .
فاووست ، دانشمندى است که سال ها مطالعه و دانش آموزى و تدریس ، هیچ کدام او را شاد و خرسند نساخته است ؛ او همیشه افسرده است . شیطان بر او وارد مى شود و با فاووست ، پیمان مى بندد که در قبال بر آوردن آرزوها و شاد ساختن او، روح وى را در اختیار خود بگیرد. فاووست به یارى شیطان به ارضاى هواهاى نفسانى خویش مى پردازد و جمعى را نیز به کام مرگ مى کشاند.
در بخش دوم ، فاووست مى کوشد به کارهاى شگفت آورى دست بزند. او به کمک شیطان مى خواهد طبیعت را به خدمت انسان مگمارد، اما این تلاش بیهوده است و هیچ کدام او را شاد نمى کند...فاووست ، انسانى است سرگشته که نه به شادى هاى این علم ، خوشدل است و نه در او چنین شهامتى هست که از دلبستگى این زندگى بگذرد و به فراسوى حیات دنیوى ، گام نهد.»
(8)شخصیت فاووست ، نمونه بارز یک انسان غربى بعد از رنسانس است . به قول یکى از متفکران معاصر: «غرب ، رؤ یایى است که شیطان به فاووست ، القاکرده است .»

چراباید رفت ؟!
حال در این قسمت بیان گوشه هایى از اوضاع نابه سامان و پریشان روحى و روانى است غربى که شاید در وحله اول ، غیر قابل باور بنماید از زبان روشنفکران و اندیشه مندان این جوامع مى تواند گویاى واقعیتى نهفته در درون تمدن غیر دینى غربى باشد:
خوش بود، گر محک تجربه ، آید به میان
تا سایه روى شود، هر که در او، غش باشد (9)
دقت در اعترافات آنان و توجه و تاءمل در باب آن ، موجب روشن شدن نقص ‍ اساسى تمدن غربى مى گردد و یک نیاز آشکار و مبرم را که زندگى فلاکت بار فعلى غرب ، حاصل فقدان آن است بیان مى نماید.
دکتر آلکسیس کارل که از متفکران و اندیشه مندان بر جسته غربى است در کتاب «انسان ؛موجود ناشناخته » خود مى گوید:«واقعاتمدن قرن بیستم ، خود را موقعیت بسیار دشوارى مى یابد؛ به خاطر این که باما سازگار نیست ، با طبیعت ما آشنا نیست ؛آن ، خود به وجود آمده ؛ در صورتى که با ما بیگانه است ، فرزند خیالات است ، فرزند اکتشافات به اصطلاح علمى و شهوات مردم شهوت ران است ، فرزند اوهام و خرافات و فرزند خواسته هاى مردم خود سر است . به رغم آن که با دست خود ما با تلاش و کوشش خود نا به وجود آمده با قامت ما نارساست ، با شکل و سیما و حقیقت ما سازگار نیست .»
(10)«روژه دوپاسکیه » در جایى چنین به حقایق موجود در جوامع غربى اعتراف مى نماید:«اندیشه این عصر، انسان شناسى مشخص و قابل قبولى براى ارائه به عموم مردم ندارد و آنچه بر دوش مى کشد انبانى از مفاهیم گوناگون است که این مفاهیم در گرداب شوریدگى ها و اختلافات کنونى از پیشنهاد تعریفى هماهنگ راجع به وضع بشر ناتوان اند. آرى ، در هیچ تمدنى مانند تمدن جدید (غرب ) این گونه کامل و نظام واره از این نکته ها غفلت نشده است که : دنیا براى چیست ؟ ما از کجا آمده ایم ؟ آمدنمان بهر چه بوده است ؟ به کجا مى رویم ؟ و چرا باید رفت ؟...در روزگار ما، تارو پود مفهوم انسان از هم گسسته است . کتب تطورگرایى ،از آدمى ، میمونى والا و پیشرفته ساخته ؛ آن گاه فلسفه پوچى و عبث گرایى ، گام به میدان نهاده است ، تا باقیمانده همسازى آدمى را از وى بگیرد و چنین شده است .»
ادامه در قسمت دوم