زینب، افتاب در حجاب
تو هنوز زنها و بچهها را در خرابه اسکان ندادهای، هنور اشکهایشان را نستردهای، هنوز آرامشان نکردهای و هنوز گرد و غبار راه از سر و رویشان نگرفتهای که زنی با ظرفی از غذا وارد خرابه میشود. به تو سلام میکند و ظرف غذا را پیش
رویت مینهد
بوی غذای گرم در فضای خرابه میپیچد و توجه کودکانی را که مدتهاست جز
گرسنگی نکشیدهاند و جز نان خشک نچشیدهاند، به خود جلب میکند.
تو زن را دعا میکنی وظرف غذا ا پس میزنی و به زن میگویی: «مگر نمیدانی که صدقه بر ما حرام است؟»
زن میگوید: «به خدا قسم که این صدقه نیست، نذری است بر عهده من که هر غریب و اسیری را شامل میشود.»
تو میپرسی که: «این چه عهد و نذری است؟!»
و او توضیح میدهد که: «در مدینه زندگی میکردیم و من کودک بودم که به بیماری لاعلاجی گرفتار شدم. پدر و مادرم مرا به خانه فاطمه بنت رسول الله بردند تا او و علی برای شفای من دعا کنند. در این هنگام پسری خوش سیما وارد خانه شد. او حسین فرزند آنها بود.
علی او را صدا کرد و گفت: «حسین جان! دستت را بر سر این دختر قرار ده و شفای او را از خدا بخواه.
حسین، دست بر سر من گذاشت و من بلافاصاه شفا یافتم و آنچنان شفا یافتم که تاکنون به هیچ بیماری مبتلا نشدهام.
گردش روزگار، مرا از مدینه و آن خاندان دور کرد و در اطراف شام سکنی داد.
من ار آن زمان نذر کردهام که برای سلامتی آقا حسین به اسیران و غریبان، احسان کنم تا مگر جمال آن عزیز را دوباره ببینم.»
تو همین را کم داشتی زینب! که از دل صیحه بکشی و پارههای جگرت را از دیدگانت فرو بریزی.
و حالا این سجاد است که باید تو را آرام کند و این کودکانند که باید به دلداری تو بیایند.
در میان ضجهها و گریههایت به زن میگویی: «حاجت روا شدی زن! به وصال خود رسیدی.» من زینبم، دختر فاطمه و علی و خواهر حسین و این سر که بر سر دارالاماره نصب شده، سر همان حسینی است که تو به دنبالش میگردی و این کودکان، فرزندان حسیناند. نذرت تمام شدو کارت به سر انجام رسید.»
زن نعرهای از جگر میکشد و بیهوش بر زمین میافتد.
تو پیش پیکر نیمه جان او زانو میزنی و اشکهای مدامت را بر سر و صورت او میپاشی
زن به هوش میآید، گریه میکند، زار میزند، گیسوانش را میکند، بر سر و صورت میکوبد. و دوباره از هوش میرود.
باز به هوش میآید، خود را بر خاک میکشد، بر پای کودکان بوسه میزند، خاک پایشان را به اشک چشم میشوید و باز از هوش میرود. آنچنانکه تو ناگزیر میشوی دست از تعزیت خود برداری و به تیمار این زن غریب بپردازی.
تو هنوز خود را باز نیافتهای و کودکان هنوز از تداعی این خاطره جگر سوز فارغ نشدهاند که زنی دیگر با کوزه آبی در دست وارد خرابه میشود.
چهره این زن، اما برای تو آشناست. او تو را به جا نمیآورد اما تو خوب او را به یاد میآوری.
چهره او از دوران کودکیات به یاد مانده است. زمانی که به خانه مادرت زهرا میآمد و برای کمک به کارهای خانه مادرت التماس میکرد.
او دختر کوچک و دوست داشتنی و شیرینی را در ذهن دارد به نام زینب که هر بار به خانه فاطمه میرفته، سراپای او را غرق بوسه میکرده و او را در آغوش میگرفته و قلبش التیام مییافته. آنچنانکه تا سالها کمک به کار خانه را بهانه میکرده تا با محبوب کوچک خود، تجدید دیدار کند و از آغوش او وام التیام بگیرد.
او واله و سرگشته زینب شده، اما حوادثی او را از مدینه دور کرده و دست نگاهش را از جمال زینب، کوتاه ساخته. و برای اینکه خدا عطش اشتیاق او را به زلال وصال زینب فرو بنشاند، عهد کرده که عطش غریبان و اسیران و در راه ماندگان را فرو بنشاند.
او باور نمیکند که تو زینبی! و چگونه ممکن است که آن عقیله، آن دردانه و عزیز کرده قوم و قبیله، اکنون ساکن خرابهای در شام شده باشد؟!
چگونه ممکن استکه بانوی بانوان عالم، رخت اسیری بر تن کرده باشد؟!
انکار او، و نقل خاطزات او تنها کاری که میکند، مشتعل کردن آتش عزای تو و بچههاست.
از کتاب افتاب در حجاب سید مهدی شجاعی
--------------------------------------------------------------------------------