مبانی نظری اخلاق از نگاه علامه(ره)(قسمت اول)
علم اخلاق[1] چیست؟
اخلاق در لغت، جمع خلق است و خلق، ملکهای را گویند که مقتضی سهولت صدور فعل، بدون تفکر و تأمل است.[2]
علم اخلاق علمی است که در آن، از تهذیب نفس و چگونگی رابطهی افراد خانواده با یکدیگر و با جامعه بحث میشود.
به نظر علامه طباطبایی(ره) علم اخلاق عبارت است از:
فنّی که دربارهی ملکات انسانی بحث میکند؛ ملکاتی که مربوط به قوای نباتی و حیوانی و انسانی اوست. و هدف این بحث این است که فضایل را از رذایل جدا سازد؛ یعنی این علم میخواهد معلوم کند که کدام یک از ملکات نفسانی انسان، خوب و نیک و مایهی کمال و فضیلت اوست و چه ملکاتی، بد و رذیله و مایهی نقص اوست تا آدمی بعد از شناسایی آنها، خود را با فضایل آراسته سازد و از رذایل فاصله گیرد.[3]
پس غایت و هدف علم اخلاق، شناخت فضیلتها و چگونگی به کارگیری آنها در جهت تزکیهی نفس و شناخت پلیدیها به منظور پاک کردن نفس از آنهاست؛ به همین جهت، علم اخلاق را علم سلوک یا تهذیب اخلاق یا حکمت عملی نامیدهاند.[4]
گفتنی است که قید «ملکه» در تعریف علم اخلاق برای این است که اوصاف اخلاقی در شخص، دوام و ثبات دارد و چون چنین قوایی در باطن و درون او وجود دارد، ستایش و ثنای عموم، متوجه او میشود. پس اگر وصفی از اوصاف حمیده یا رذیله، در فرد ملکه نشده و قوام و استقرار نیابد، جزء اخلاق به شمار نمیآید؛ البته این غایت علم اخلاق است. هدف و غایتِ کمالات اخلاقی از نگاه علامه، اکتفا نمودن به فضایل انسانی نیست؛ بلکه مرحله و مرتبهای بالاتر از آن است و آن، طلب و درخواست رضای الهی است:
هنگامی که ایمان بنده نسبت به پروردگارش شدت پیدا کرد و خود را به این فکر مشغول نمود و اسمای حسنای الهی و صفات زیبایی را که منزه از نقص و زشتی است در خود تقویت و مراقبت از نفس را تشدید نمود، خود را به حدی از عبودیت میرساند که در همهی حالات، پروردگارش را ناظر اعمال خود میبیند و نسبت به او، حب و علاقهی شدیدی نشان میدهد و این محبت تشدید میگردد؛ طوری که از همه چیز، قطع علاقه نموده و دوست نمیدارد مگر پروردگارش را و قلبش خضوع نمیکند مگر برای او. چنین عبدی به سادگی نمیلغزد و جز حسن و جمال الهی، چیزی نمیبیند و چیزی را دوست نمیدارد مگر آنچه را که خداوند سبحان دوست دارد.[5]
پس، از منظر علاّمه(ره)، غایت اخلاق در اسلام، نه تنها کسب و تحصیل فضایل اخلاقی، بلکه طلب رضای الهی در همهی امور باطنی و ظاهری است؛ یعنی اسلام بر خلاف سایر مکاتب، اخلاق را صرفاً در حسن فعلی محدود و محصور نکرده است؛ بلکه علاوه بر حسن فعلی به حسن فاعلی هم نظر دارد و این دو بدون علم و معرفت حاصل نمیشود.
از نگاه ایشان هر چند که اوصاف اخلاقی متکثر و متعدّدند، اما سرچشمه و منشأ همهی آن خصایص، قوای سهگانهای است که محرّک نفس انسانی برای کسب علوم عملی است؛ علومی که تمام رفتار و اعمال آدمی به آن علوم برگشت میکند: قوّهی شهویه، غضبیه و عاقله؛ زیرا همهی افعال آدمی یا از قبیل جلب منفعت است، مثل خوردن و نوشیدن و پوشیدن (قوهی شهویه) و یا از قبیل دفع ضرر است، مانند دفاع از جان و مال و آبرو (قوهی غضبیه) و یا برای تصوّر و تصدیق است (قوهی ناطقه). ذات و جوهر آدمی معجونی از این سه قوّه است. اوصاف اخلاقی، زمانی در وجودش نهادینه میشود که این قوای سهگانه تعدیل گردند؛ یعنی نه به سمت افراط کشیده شوند و نه به سمت تفریط.
علم اخلاق، وسیلهای است برای معرفت و شناخت حدود اعتدال قوای انسانی و چگونگی استقرار آن در باطن و درون آدمی. راه علمی و معرفتیاش، اذعان و ایمان بدانهاست و طریقهی عملی آن، تکرار آنهاست تا در نفس رسوخ نماید.[6]
فرق ادب و اخلاق چیست؟
با توجه به تعریفی که از علم اخلاق بیان شد، این مطلب بدست میآید که اخلاق و خُلقیات انسانی، جزء ملکات نفسانی به شمار آمده، در نهاد و باطن او جای دارد؛ اما آیا آداب انسانی نیز چنین است؟
علامه طباطبایی(ره) در این زمینه میفرمایند:
برخی تصور میکنند که اخلاق و آداب، هیچ گونه تمایزی با هم ندارند؛ در حالی که چنین نیست؛ زیرا اخلاق عبارت است از: ملکات راسخ در روح، و در واقع، وصفی از اوصاف روح میباشد؛ ولی آداب عبارت است از: هیئتهای زیبایی که اعمال و رفتار آدمی بدان متّصف میگردد که نحوهی صدور این اعمال به صفات روحی شخص بستگی دارد و پر واضح است که میان اتّصاف روح به اخلاقیات و اتّصاف عمل به آداب، تفاوت بسیاری وجود دارد»[7]؛ «پس ادب، ظرافت و دقت در عمل را گویند. وقتی انسان متوجّه حالات خویش باشد و با ظرافت و زیبایی خاصّی عمل را انجام دهد، گفته میشود که فلانی مؤدّب است؛ نظیر ادب نشستن در حال نماز و ادب راه رفتن با طمأنینه و …[8]
عمل وقتی ظریف و جمیل است که دارای دو ویژگی باشد: اوّل این که مشروع باشد و دوم آن که از روی اختیار و اراده باشد. با فقدان این دو ویژگی، عمل را مؤدّبانه نمیگویند و اگر اختلافی باشد، در تعیین و تشخیص مصداق است.
ادب انسانی همان هیئت و ترکیب زیبای اعمال دینی است که تابع مقصود و مطلوب نهایی در حیات و زندگی اوست. پس آداب انسانها در حقیقت آثار و نتایج نفسند و ممکن نیست که فعل کسی با امور درونی و نفسانی او مخالف باشد. گفتار آدمی، خود فعلی از افعال بدنی است. به این ترتیب نمیتوان سخنی را به زبان آورد و یا فعلی را مرتکب شد که خلاف آن در باطنش رسوخ کرده باشد. بنابراین آداب و رفتار نیک، حاکی از باطن پاک و نیک است و رفتار و اعمال و کلام پلید، ناشی از اخلاق زشت و پلید.
البتّه برخی فرق دیگری را بیان کردهاند و آن این است که اگر واژهی اخلاق در مورد افعال ستودنی به کار رود، بیانگر ادب خواهد بود؛ زیرا ادب فقط دربارهی خصلتهایی به کار میرود که نیکو باشد؛ مثلاً اگر گفته شود ادب قاضی، یعنی کارهای شایستهای که قاضی انجام میدهد. این تمایز مورد قبول و پذیرش علاّمه نمیباشد.
اگر ادب را صرفاً به معنای خصایص نیکو بگیریم، در حقیقت معنای آن را محدود ساختهایم؛ پس بهتر است که ادب را لفظ و واژهی عام بگیریم تا شامل همهی صفات، اعم از نیک و بد بشود. بنابراین بهترین نظر در این زمینه، نظر علامه طباطبایی(ره) است.
هدف اخلاق چیست؟
اخلاق از نظر حکما و فلاسفه به معنای حاکمیّت عقل و اراده بر وجود انسان است که تمام میلهای فردی و اجتماعی را تدبیر نماید.[9] در پاسخ به این پرسش که هدف اخلاقی چیست، با سه نظریه مواجه میشویم:[10]
الف . این که باید باطن و نفس خویش را اصلاح نموده، ملکات نفسانی را تعدیل کرد تا صفات نیک و اوصاف پسندیده، اوصافی که مردم و جامعه آن را میستایند حاصل گردد؛ برای وصول به این مقام، دو مرحله را باید سپری کرد: نخست، تلقین علمی و مرحلهی بعدی، تکرار عملی است.
ب . نظریهی دوّم، همانند قول اول است؛ ولی در هدف و غایت، با آن تفاوت دارد. از دیدگاه گروه اول، هدف از اصلاح و تهذیب نفس (اخلاقی شدن)، جلب توجه و حمد و ثنای مردم است؛ ولی در نظریهی دوم، هدف را سعادت حقیقی و ایمان واقعی به آیات الهی میداند. این گروه، سعادت را در خوشبین بودن مردم نسبت به کسی نمیدانند؛ بلکه سعادت را مرهون ایمان به خدا میدانند. این دو دیدگاه در این نکته اتّفاق دارند که هدف نهایی انسانها، برتری و فضلیتشان در مقام عمل است.
ج . نظریهی سوم، در روش، مشابه دو قول مذکور است، ولی در هدف، با آن دو متفاوت است. این گروه معتقدند که: غرض از تهذیب اخلاق، صرفاً رضای الهی است، نه آراستن خویش برای جلب نظر مردم و حمد و ثنای آنان.
علاّمه طباطبایی در بیان تفاوت و تمایز این سه نظر میفرمایند:
این سه مسلک به واسطهی غایات و فوایدی که دارند، مختلف میشوند. در قول سوم، اعتدال اخلاقی یک معنا دارد و در دو مسلک قبلی، معنای دیگر؛ چون وقتی ایمان بنده زیاد گردد، قلبش مجذوب تعقّل و تفکّر دربارهی پروردگارش میگردد و همیشه دوست دارد که به یاد او باشد و اسمای حسنای او را در نظر گرفته، صفات جمیل او را برشمارد. و این مراقبت و به یاد محبوب بودن، رو به ترقّی میرود تا آن جا که در وقت عبادت، احساس میکند او را میبیند و این موجب شدّت محبّت به خدا میشود؛ چنین کسی در تمامی حرکات و سکناتش از خدا و فرستادهی خدا پیروی میکند. در اثر تداوم این حالت، پیوند و اتصال به محبوب، در او چنان میشود که هیچ کسی را جز پروردگارش دوست نمیدارد و دلش جز برای او خاضع و خاشع نمیشود. این جا است که به کلّی نحوهی ادراک و طرز تفکّر او و نیز برخورد و رفتارش عوض میشود؛ یعنی هیچ چیزی را نمیبیند، مگر آن که خدای سبحان را قبل از آن و با آن میبیند؛ بنابراین طرز فکر و رفتارش غیر از دیگران است، همهی برخوردهای او برای خداست، اهداف او با اهداف دیگران متفاوت است؛ چون او تا به حال همانند دیگران، هرچه میکرد به منظور کمال خود میکرد؛ ولی حالا هر کاری میکند بدان جهت است که محبوبش دوست میدارد. پس آنچه که در نظر دیگران فضیلت شمرده شده، شاید در این نظر رذیلت شمرده شود و بالعکس.[11]
بنابراین، تمایز اقوال سه گانه در این است که طبق نظریهی اوّل، متّصف شدن به اوصاف اخلاقی، صرفاً برای جلب توجّه دیگران و وصل به مقامی است که مردم آن را بستایند؛ ولی در نظریهی دوم، هدف متّصف شدن به صفات اخلاقی، حمد و ثنای دیگران نیست؛ بلکه به خاطر ایمان به تعالیم و دستورهای الهی است و اگر این روحیّهی تعبّدپذیری نبود، به آداب و اخلاق دینی در زندگی خود چندان توجه نداشت و تفاوت این قول با قول سوم که مرحلهی کاملتری از آن میباشد، در این است که مطابق نظریهی سوم، فرد صرفاً رضای الهی را در نظر دارد؛ یعنی در اثر تقویت ایمان به مرحلهای از کمال دست مییابد که خدا را در همهی حرکات و سکنات شاهد و ناظر میبیند که این عالیترین مرحلهی کمال انسان در مقام عمل و نظر است.
نظراتی که بیان شد، مسلکهای سه گانهای بود که فلاسفه در باب هدف اخلاق تبیین کردهاند؛ البته قول دیگری هم وجود دارد که مربوط به نسبیت اخلاق است که در بخشهای بعدی بدان خواهیم پرداخت.
چه ارتباطی میان علم و اخلاق وجود دارد؟
آیا صفات اخلاقی با کسب معرفت و تحصیل علم، ارتباط و پیوندی دارند یا خیر؟ آیا میتوان گفت که انسانهای عالم و اندیشمند، دارای محاسن و نیکیهای اخلاقی هستند و همهی انحرافات اخلاقی از جانب جاهلان و افراد عوام صورت میگیرد؟ آیا این یک اصل و قاعدهی پذیرفته شدهای است که بر اساس آن، زشتیهای اخلاقی و نابههنجاریهای اجتماعی را به غیر عالمان و همهی خوبیها و رفتارهای مناسب و آثار و نتایج مطلوب آن را به قشر آگاه و عالمان جامعه اسناد دهیم؟ آیا علم و اخلاق هماهنگ هستند، یا این که دو مقولهی جدای از یکدیگرند و هیچ گونه ارتباطی میانشان متصوّر نیست؟
برای پاسخ به این پرسش، نخست باید این ابهام را رفع نمود که مراد از علم در این جا چه نوع علمی است. اگر مقصود از علم در پرسش فوق، مطلق علم باشد، پاسخ منفی است؛ یعنی چنین نیست که اگر کسی علوم را فرا گرفت و در فنّ خاصی متخصص گردید، فرد با اخلاقی میشود؛ به عنوان مثال، اگر در رشتهی پزشکی یا مهندسی، یک پزشک یا مهندس ماهری شد، پس فرد با اخلاقی است. بنابراین اگر علم به معنای عام و کلی باشد که شامل همهی علوم گردد، پاسخ این است که اخلاق با بسیاری از این علوم هیچ گونه ارتباط و پیوندی ندارد؛ ولی اگر مراد از علم، معارف حقیقی و علوم نافع[12] باشد، باید گفت که میانشان پیوند عمیق وجود دارد. علمی که در انسان، تفکر صحیح را به وجود آورد و فکر درست به او اعطا نماید، قطعاً در تمام ابعاد زندگی او اثر خواهد گذاشت. این که این معارف و تفکرات صحیح کدام است، در قرآن به طور صریح بیان نشده است. علاّمه طباطبایی(ره) میفرمایند:
زندگی انسان یک زندگی و حیات فکری است و تفکر آدمی هر چه قدر صحیحتر باشد، حیات انسانی پایدارتر است، پس حیات ارزشمند، بر پایهی فکر و معرفت ارزشمند استوار است؛ چنان که این نکته را خداوند در آیاتی از قرآن بیان فرموده است. هر چند که این فکر صحیح در قرآن معین نشده است ولیکن اگر انسان به فطرت خویش مراجعه نماید آن را خواهد یافت.[13]
اگر معرفت صحیح و فکر درست، موجب قوام و پایداری زندگی انسانی شود و او را به سوی کمال و سعادت رهنمون سازد، بدون تردید، باید در بُعد اخلاقی نیز تأثیرگذار باشد؛ چون شخصی که از حیث رفتاری، مؤدب به آداب دینی نگردد، دستیابی به حیات انسانی و وصول به کمالات معنوی، برای او مقدور نخواهد بود.
پس هرگز نمیتوان پیوند تحصیل تفکر درست را با آراسته شدن به آداب و اخلاق دینی نادیده گرفت.
صفات اخلاقی مطلقند یا نسبی؟ نسبیت اخلاق به چه معنا است؟
وقتی سخن از اخلاق و صفات و خصوصیات اخلاقی به میان میآید، آن را به جهات مختلف، قابل تقسیم میدانند؛ به عنوان مثال، گاهی گفته میشود اخلاق بر دو قسم است: اخلاق زشت و اخلاق زیبا؛ اخلاق پویا و اخلاق ایستا؛ اخلاق انسانی و اخلاق حیوانی؛ اخلاق ذاتی و عرضی؛ قطعی و موقت و … یکی دیگر از تقسیمات اخلاق، تقسیم آن به مطلق و نسبی است. قبل از پاسخ به این پرسش، لازم است که توضیح مختصری از این دو معنا ارائه نماییم تا در مقام پاسخ، هیچ گونه ابهامی باقی نماند.
اخلاق مطلق: منظور از اخلاق مطلق، مجموعهی رفتارهای ثابتی است که برای همهی زمانها و مکانها مناسب به شمار میآیند و با مکان و زمان خاص، تغییر و تحولی در اصول و قواعد آن ایجاد نمیشود.
اخلاق نسبی: مجموعهای از قواعد رفتاری است که در یک زمان معین، برای جامعهی معینی به رسمیّت شناخته شدهاند؛ مانند اخلاق اعراب، اخلاق ایرانیان، اخلاق رومیان.
اخلاق به این معنا با شرایط خاص و در مکانهای خاص، دستخوش تغییر و تحول میگردد.[14] نسبیّت اخلاق به این معناست که تمام صفات اخلاقی در همین معنا محدود و محصور گردد؛ یعنی تمام اصول اخلاقی و قواعد رفتاری انسانها متغیر و غیر ثابتند و در بعد اخلاقی، اصول ثابتی وجود ندارد و تقسیم اخلاق به مطلق و نسبی برای آنان که قائل به نسبیت اخلاقند، تقسیم پذیرفته شدهای نیست.
بنابراین، نسبیت اخلاق به این معناست که هیچ معیار ثابتی برای خوب و بد اخلاقی وجود ندارد. ممکن است یک چیز در یک زمان و تحت یک شرایط خاص، از نظر اخلاقی خوب باشد و همان چیز در زمان و شرایط دیگر، ضد اخلاقی به حساب آید. برای فن اخلاق هیچ اصل ثابتی نیست؛ چون اخلاق هم از نظر اصول و هم از نظر فروع، در اجتماعات و تمدنهای مختلف، اختلاف میپذیرد و چنین نیست که هر چه در یک جا خوب است، همه جا خوب و فضیلت باشد. پس در جوامع بشری، نه حسن مطلق داریم و نه قبح مطلق، بلکه این دو همیشه نسبیاند و وقتی حسن و قبح نسبی باشد، قهراً فضایل و رذایل اخلاقی نیز محکوم به دگرگونی است.
و اما آیا واقعاً صفات اخلاقی نسبیاند و یا این که در اخلاق، قواعد و اصول ثابتی هم وجود دارد؟ بیشتر اندیشمندان اسلامی که در این باب سخن گفتهاند، منشأ این تفکر را از متفکران غرب و یا مکاتب سوسیالیستی دانستهاند که با اصول اولیّهی ادیان الهی در تضاد است. استاد شهید مطهری(ره) در پاسخ به این پرسش میفرمایند:
اصول اولیّهی اخلاق، معیارهای اولیّهی انسانیّت، مطلق است، و به هیچ وجه نسبی نیست، ولی معیارهای ثانوی، نسبی است. در سیرهی رسول اکرم(ص) یک سلسله اصول را میبینیم که این اصول باطل است؛ پیامبر(ص) در سیرهی خود هرگز از این روشها در هیچ شرایطی استفاده نکرده است، هم چنان که ائمه(ع) نیز از این اصول و معیارها استفاده نکردهاند. اینها از نظر اسلام در همهی شرایط و مکانها و زمانها بد است.[15] ادامه در بخش دوم